بوزینه ی خالخالی



ببینید کی خودشو بسته به قهوه که با 4 ساعت خواب تا شب درس بخونه _-_
پ.ن نامبر وان:کسی راهکاری برا خواب اشفته داره؟:|
هر یه ساعت یه صدایی بهم یچیزی میگفت(که یادم نمیاد چی بود ولی میدونم یچیز امری بود مثل بیدار شو! یا مثلا نگاه کن.)
و من چشام تا اخرین حد ممکن باز میشد و از صدا میترسیدم و کز میکردم گوشه ی تخت و میخوابیدم باز
فک کنم مغزم داره علیه من انقلاب میکنه و یه چیز مستقل از من میشه:)
بابامم چند وقت پیش میگفت که توی خواب چقدر حرف میزنی:|
گویا 7 صبح که میخواسته بره سرکار صدامو میشنوه(چقدر بلند حرف میزدم که از اون فاصله پشت در بسته صدامو شنیده-__- ) و فکر میکنه دارم تلفن حرف میزنم و وقتی میاد،میبینه توی خواب داشتم حرف میزدم:|
شبش کلی بهم توجه کرد و با لحن مهربونانه و دلسوزانه حرف میزد باهام.یه لحظه فکر کردم دارم میمیرم که انقد مهربون شده:|
و بعدم بهم گفت که تو هیجا نمیری و منزوی شدی و فلان و بیسان و اگه همینجوری ادامه بدی باید ببریمت روان پزشک:/
(شایدم برعکس)
خلاصه که فک کنم دارم چند شخصیتی میشم:||
اها راستی،سابقه تو خواب جیغ کشیدنم دارم از خواب بیدار میشدم و اجسام توی اتاقمو به شکل سایه های ترسناک میدیدم و جیغای ممتد میکشیدم و بعد باز میخوابیدم :|||(وی در هیچ شرایطی ول کنِ خواب نیست)
حالا که اینارم گفتم اینم بگم که فکر میکنم دو قطبیم هستم:|
چند وقت پیش م اینا تو ماشین بودیم و توی جاده.شب بود و هوا تاریک.خواهر زادم طی یه حرکت ناگهانی رفت که بره بغل باباش و سرش تَق،خورد به شیشه ی پنجره ی ماشین:)
و من یهویی خیلی خندم گرفت:| هی خندیدم،خندیدم،خندیدم و خندیدم که دیگه به زور نفس میکشیدم.و یهو به خودم اومدم دیدم دارم هق هق میکنم :|
دقیقا مثل وقتی که از سر غم و غصه هق هق میکنه ادم.با ناراحتی تمام داشتم هق هق میکردم و وقتی به خودم اومدم پوکر فیس به افق خیره شدم و به داداش کوچیکه م که باتعجب بهم نگاه میکرد گفتم انقدر خندیدم اشکم درومد! :|
پ.ن نامبر 2: به یک عدد روانشناس نیازمندیم‍♀️
پ.ن نامبر3:کی بود دیروز میگفت خیلی حس خوبی دارم بابت باشگاه رفتن و فلان؟:/
دارم میگُسَلَم زیر درد گرفتگی بدن:(


امروز باشگاه رفتن رو شروع کردم:)
صرفا جهت سرحال شدن و دیدن دو تا دونه ادم که از کسلی زندگی سال کنکور کم کنه.البته فیت شدن هم بی تاثیر نیست توی انگیزه م
خودم خجالت میکشم از گفتنش ولی هنوز بصورت جدی شروع نکردم
نه اینکه نخونده باشما،نه.فقط بصورت مداوم و زیاد نخوندم. و خب شاید اینجا بتونه کمک کنه به اینکه استمرار و حجم زیاد و تبدیل به یه عادت کنم برای خودم
و واقعا لازمه.
یادمه چند ماه پیش به یکی گفتم که چقدر ارومم و چقدر خدارو شاکرم بابت این ارامش.حتی برای چند شب متوالی با لبخند روی صورتم بعد از گفتن اینکه خدایا شکرت که همه چیز انقد خوبه خوابم برد و چقدر حس خوبی بود:)
برای منی که استرس وحشتناکیو پارسال تجربه کردم
و زیر یه عالمه حس بد مدفون شده بودم خیلی جذاب بود اون حس
اما الان؟دیگه با اون فرد در ارتباط نیستم.نبودش ناراحتم کرد و به شدت سر در گم شدم.اما الان خودمو جمع و جور کردم.چون من دختر قویییییم^-^
خلاصه که این چیزا باید نسیب دفترم میشد اما اینجا شد که بشه.نمیدونم.شایدم چند وقت دیگه از نوشتن توی اینجا صرف نظر کنم و برم سراغ همون دفترم
شاید یکی از جاهایی که صد در صد خودِ واقعیم هستم اینجا باشه:|
خب.خدافظ


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها